pirezan dahe 70

دلنوشته های روزانه یک دهه 70

pirezan dahe 70

دلنوشته های روزانه یک دهه 70

  • ۰
  • ۰

درد دل

وقتایی که ناراحت بود بهش می گفتم بریم توی ولیعصر با هم راه بریم گفتم بریم                                                                             بریم کلی راه بریم بعدش از این بستنی متری ها بگیریم و بزنیم به دل چمن های توی پارک ملت حالا اگه بازم دلت باز نشد میریم یک دونه از این فیلم های اب دوغ خیاری هم میبینیم بهم خندید گفت ای دختر جان خبر نداری همه این راه ها وقتی جوون بودم رفتم
بهش گفتم تو که سنی نداری  گفت سن دل به سن و سال نیست 
می خواستم بگم یک بار هم که شده این پیرمرد رو راهی کن با این بچه اما نگفتم ....
شاید این بچه می دونست این پیرمرد پیر یک رابطه س........
پیرمردقصه می خواست ببینه این بچه چقدر پا به پای نخواستنش می اد جلو ....بچه تاتی تاتی نکرده دنبالش دوید دوید دوید دوید دوید اما پاش یک جا سرید  سرخورد و با مغز اومد زمین ... نمی دونست پیرمرد قصه وایساده از دور داره نگاش میکنه.....دستشو نگرفت تا از روی زمین بلندش کنه گذاشت با اشتباهش ...گذاشت با نبودنش ...
بچه گریه کرد
زار زد
اما
کسی دوسش نداشت .....................
باز یک بچه مونده که باید مثل ادم های بزرگ حال خودش و دلش رو خوب کنه .....

  • ۹۶/۰۳/۱۰
  • شیدا طلایی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی