pirezan dahe 70

دلنوشته های روزانه یک دهه 70

pirezan dahe 70

دلنوشته های روزانه یک دهه 70

  • ۰
  • ۰

نمی دونم

این روز ها فقط نشستم یک جرقه ای بشه و اسمون به زمین بیاد و یک اتفاق  خفن بیفته

  • شیدا طلایی
  • ۰
  • ۰

رسیدن های ناتمام

انگار راحت تر می تونم از غصه ها بنویسم تا حس های خوب
انگار این اعتقاد عامیانه که از قدیم بوده که می گفتن خوبیها رو فریاد نزن چشم می خوری بدچوری تو پوست و گوشتمون رسوخ کرده
این چند وقت نبودم چون تو اوج نا امیدی تو اوج اینکه فکر کردم همه چیز تموم شد واسم شروعی دوباره رقم خورد
از حسم نگم براتون بدون بال پرواز می کردم ولی خوب دل چرکینیم هم سر جای خودش بود ولی لذت شیرین رسیدن رو تجربه کردم شاید این تجربه بعضی جا ها به اندازه نرسیدنه طمع گس رو بهم یاداوری کرد ولی باز هم شیرینه .....
ولی رسیدن ها همیشه شالوده ای از نرسیدن ها بوده و هست
کاش این ترس از تموم شدن ها رو میشد خط زد ولی شاید اونموقع وصال به این اندازه شیرین نبود
  • شیدا طلایی
  • ۰
  • ۰

عزاداری

اینکه دلت بودن کسی رو فریاد بزنه یا احمقانه س یا بچگانه ....

ولی اینکه بدونی دلت دیگه دل بشو نیست عذابت میده ....

اینکه بدونی باید بشی یک ادم قوی یک ادم سنگ....

عزای دل کوچیکت عذابت میده ................

  • شیدا طلایی
  • ۰
  • ۰

درد دل

وقتایی که ناراحت بود بهش می گفتم بریم توی ولیعصر با هم راه بریم گفتم بریم                                                                             بریم کلی راه بریم بعدش از این بستنی متری ها بگیریم و بزنیم به دل چمن های توی پارک ملت حالا اگه بازم دلت باز نشد میریم یک دونه از این فیلم های اب دوغ خیاری هم میبینیم بهم خندید گفت ای دختر جان خبر نداری همه این راه ها وقتی جوون بودم رفتم
بهش گفتم تو که سنی نداری  گفت سن دل به سن و سال نیست 
می خواستم بگم یک بار هم که شده این پیرمرد رو راهی کن با این بچه اما نگفتم ....
شاید این بچه می دونست این پیرمرد پیر یک رابطه س........
پیرمردقصه می خواست ببینه این بچه چقدر پا به پای نخواستنش می اد جلو ....بچه تاتی تاتی نکرده دنبالش دوید دوید دوید دوید دوید اما پاش یک جا سرید  سرخورد و با مغز اومد زمین ... نمی دونست پیرمرد قصه وایساده از دور داره نگاش میکنه.....دستشو نگرفت تا از روی زمین بلندش کنه گذاشت با اشتباهش ...گذاشت با نبودنش ...
بچه گریه کرد
زار زد
اما
کسی دوسش نداشت .....................
باز یک بچه مونده که باید مثل ادم های بزرگ حال خودش و دلش رو خوب کنه .....

  • شیدا طلایی
  • ۰
  • ۰
زل زد تو چشمام
سرمای نگاهش دلمو لرزوند
مقصر این داستان هم من شدم
اخر این داستان زمستونی اینجاس ؟

  • شیدا طلایی
  • ۰
  • ۰

بغض


خوبن
خوبن
ابری میشن
میبارن
ولی اخرش این تو هستی که تو زندگیشون محو میشی
بعضی ادم ها رو می گم
"او " زندگی منم مثل هوای بهاری می مونه
بنظرتون مثل یک سد محکم باشم
یا طغیان کنم..............


  • شیدا طلایی
  • ۰
  • ۰

پوچ

عصبانی
دلگیر
قاطی
اه
فرار
(کلی داستان خواستم بنویسم از این عصبانیتم ولی این نیز بگذرد .......)
از این پست ها شاید بزارم ...
این پست ها پوچه ......
شما عصبانی میشین چیکار میکنین
؟
  • شیدا طلایی
  • ۰
  • ۰

باهار

باهار خانوم

تو اومدی

 اما

یار ما هنوز    تو اومدن مردده .

  • شیدا طلایی
  • ۰
  • ۰

خوشحالی کوچک

  • شیدا طلایی
  • ۰
  • ۰

خوش امد گویی


پ.ن: همونجوری که از اسم وبلاگم  معلومه شاهد غر زدن ها دلتنگی های یک پیرزن دهه 70 هستین

پ.ن: باید بهم حق بدین تا وبلاگم مسیر خودش رو پیدا کنه کمی طول بکشه

  • شیدا طلایی